پدر بزرگ من فقیهی بنام بودکه همشهریانش گفتۀ اورا بسیار احترام ولازم الاجرا میشمردند .پدرم از کودکی قرآن را پیش او فرا گرفت وهمچنانکه رشد میکرد با دقایق آن آشناتر میشد تاآنکه درآن به درجۀ استادی رسید .پس از ازدواج ، بزودی بخدمت نظام احضار شد . ضمن خدمت به تدریس قرآن در میان سرباران پرداخت .پس ازاتمام خدمت شخصیت پدرم متئا سفانه تغییرکرد با بدان همنشین شد و تدریجاُ دست به کارهی زشت وشرارت آمیز می زد ،ما بچه ها ومادر مانرا ماهها تنها میگذاشت ووقتی که به خانه بر میگشت بدرفتاری می کرد ومادر مانرا کتک میزد .بالاخره ،موقعیکه من دوازده ساله شدم مادرمان از او طلاق گرفت و خانه را ترک کرد.ما ماندیم وپدر که به اعمال زشت مشروبخوری ادامه میداد دو سال دیگر بدین منوال گذشت تا پدرم با یک مسیحی بنام "جان " آشنا شد.تا آنزمان پدرم در عمرش با چنین شخصی روبرو نشده بود . آنان با هم دوستی خیلی نزدیکی پیدا کردند."جان" با پدرم در مورد عیسی مسیح صحبت کرد ویک حلد کتاب مقدس به او داد. اما پدرم اظهار داشت که" قرآن که مرا نجات نداد ،پسپس کتاب مقدس ( تورات وانجیل) که به یقین طی قرنها دچار تغعیراتی شده چگونه میتواند مرا نجات دهد ؟ "با وجود این شروع به خواندن عهد جدید (انجیل )کردوآنجا که از محبت خدا وپاکسازی از گناه صحبت می کرد در دلش نشست. در طول سال بعد ، پدرم و"جان" به مطالعۀ کتاب مقدس وقرآن ومقایسۀ آن دوکتاب پرداختند تا اینکه پدرم، با وجود همۀ یک دندگی و سرسختی اش ، ایمان آورد .او به "جان گفت که می خواهد از مسیح پیروی کند وبا جان ودل مایل است پیش عیسی مسیح به گناهانش اعتراف کند واز او طلب بخشش کند. سپس او مسیح را دعوت کرد که به خانۀ قلبش قدم بگذارد ومولا وخدای آن شود. مسیح واقعا" زندگی پدرم را تغعییر داد. او از همۀ عادات زشتش دست کشید. وحتی ما بچه ها را به کلیسا می برد.سپس همۀ خانواده را با ایمان نوینش آشنا نمودوطبق آئین پیروان مسیح،داستان ایمان آوردن خودرا طی شهادتی برای آنان شرح داد. بر خلاف انتظار پدرم ،همۀ خانواده با او دشمن شدند .ومادرم آمد که ما را پیش خود برد که با او زندگی کنیم .حالا بیشتر آشنایان وحتی غیر آشنایان از جریان مسیحی شدن پدرم آگاه شده بودندودیگر کاری به او نمی دادند.بطوری که پدرم از نظر تـاُ مین معاش دچار سختی شده بود. با این وجود پدرم در معابر و پیش مردم شروع به تبلیغ انجیل و پخش اوراق بشارتی کرد وبرای مردم شرح میداد که چگونه عیسی مسیح اورا نجات داده . روزی مردم به او حمله کردندو موقعیکه پلیس رسید اورا دستگیر کرد .در کلانتری نیز پدرم را کتک مفصلی زدند تا آنکه رئیس کلانتری از راه رسید.پدرم برای رئیس از کتاب مقدس صحبت کرد.رئیس از آنچه شنید خوشش آمد ودستور داد تا اورا آزاد کنند.واو را به بیمارستان ببرندتا کوفتگیها و صدمات بدنیش را درمان کنند.ازسوی دیگر ،فامیل ما تهدید کردند که اگر او به تبلیغ مسیحیت وگفتارش در مورد عیسی مسیح ادامه دهد اورا خواهند کشت.ولی پدرم اصرار داشت که به پیروی از مسیح وتعلیم گفتار او ادامه دهد.در این زمان من به مدرسه میرفتم و حشیش به همشاگردیها میفروختم. حتی به خدا هم فحش میدادم پولی را که درمی آوردم تماما" خرج مواد مخدر و فاحشه ها می کردم .شبها مرتب به قمار می رفتم ، در نتیجه خانواده ام دچار فقر وبدبختی شد. مدرسه را به هر بدبختی که بود تمام کردم .آنوقت به خدمت زیر پرچم احضار شدم .در آنجا با یک سرباز که مسلمانی با ایمان بود آشنا شدم.تحت تاَ ثیر او شروع کردمبه دعا بدرگاه خداوند که مرا در ترک عادات زشتم مدد کند.وراه صحیح زندگی را به من نشان دهد.چون معتقد بودم که اسلام تنها دین حقیقی است.به زودی با دوست موً منم ، تبلیغ اسلام وتعلیم اصول قرآن به سربازان را شروع کردیم.پس از سه سال در پایان خدمت وظیفه بکار وزندگی معمولی باز گشتم.بزودی یک کار ساختمانی گرفتم در کنار، پیش خود با کمک معلم وقتمرا صرف ادامۀ مطالعۀ قرآن می کردم. تا آنکه یک روز پدرم بدیدنم آمد واز من خواست که بدیدن یکی ازدوس -تانش برویم.( اما توضیح نداد که مرابه یک گردهم آیی مذهبی مسیحیان میبرد.) تا آن زمان هیچ وقت به چنین مجلسی نرفته بودم، در آنجا مرا با یک ایرلندی آشنا کرد بنام "ماتیو" ،ماتیو یک مرد جالب،درستکار وغریب نواز بود.اولین دوست مسیحی من او بود.از من دعوت کرد که هر وقت خواستم به دیدنش بروم .نمی دانم چرا با این که هر بار از او دعوت میکردم که با هم به تماشای فیلمهای جنسی وعیاشی برویم او در جواب بنرمی میگفت "خدا نمیخوهد که ما چن -ین کارهایی را را بکنیم."ماتیو" به زودی برایم سرمشق نیکی گردید.میدیدم نه تنها اندرزهای خوب میداد بلکه زندگیش برایم مایۀ دل گرمی بود وبدین ترتیب دوستیم با او عمیق شد.یک روز که مرا به خانه اش برای ناهار دعوت کرده بود ازاو پرسیدم که چه عاملی اینگونه تاً ثیرات نیکودر او بجا گذاشته که او تا آن اندازه افکارو عادات خوب داشت.؟ بسادگی جواب داد : "آن عامل عیسی مسیح است." سپس به خواهش من از عیسی مسیح و کتاب انجیل سخن گفت.و یک جلد انجیل ( عهد جدید را به من هدیه نمود. بالاخره در مورد گناه وعلل آن و نیز اینکه چرا و چگونه عیسی مسیح جان خود را برای من ونظائر من بر روی صلیب دادسخن گفت من در جواب به اوگفتم که اسلام تنها مذهب حقیقی میباشد.با این وجود ،بعدا" پیش خودم شروع به خواندن انجیل (عهد جدید) کردم.برای روشن شدن معنی بعضی از آیات از "ماتیو" کمک میگرفتم.در مدت شش ماه کتاب انجیل را با هم تمام کردیم.ولی من هنوز یک نفر بی ایمان بودم.پار -ه ای از مطالب برایم بغرنج بود.مثلا" چگونه ممکن بود مسیح وخدا یکی باشند. یا موضوع خدا ،مسیح وروح القدس برایم بکلی غیر مفهوم بود.تا آنجا که بی اختیار نسبت به ماتیو تندی می کردم.ولی او در توضیح سه گانگی "تثلیث" نهایت حوصله را بخرج داد.اما گاهی بکلی در میماندم. مثل وقتیکه گفت.عیسی کلمۀ خدا (کلمه الله) است که جسم گردیده است.ناچار کتاب مقدس را با قرآن مقایسه می کردم.به تدریج برایم آشکار گردید که کتاب مقدس درس محبت به همه میدهد.ولی قرآن میآموزد که فقط اشخاص مسلمان را دوست بداریم.من همیشه معتقد بودم که کتاب مقدس طی قرنها دست خورده و تغعییراتی پیدا کرده است. ،ولی هر چه بیشتر کتاب مقدس را مورد مطالعه قراردادم وبیشتر جستجو کردم کوچکترین دلیلی بر درستی این باور نیافتم.همچنین نتوانستم کوچکترین اثری که مبنی بر گنهکار بودن مسیح باشد پیدا نکردم.یک شب که انجیل یوحنا را می خواندم در فصول هجده و نوزده بشرح مردن عیسی بر صلیب رسیدم .وخود را یه نحوی بی سابقه ناراحت ومتاً ثر یافتم اما علتش را نمی دانستم. داستان دردو رنج کشیدن اورا خواندم آنوقت به زندگی او که از گناه کاملاً پاک بود، به سخنان او که پرده از علل درماندگیهاونادانیها بر میداشت اندیشیدم.آنوقت کینه و بی گذشتی خشم خود را بیاد آوردم دوباره به عیسی مسیح که حتی در حین درد کشیدن برروی صلیب از خدا برای مرتکبین تقاضای بخشش می کرد فکر کرد دراین هنگام برای اولین بار در زندگی خود را گناهکاریافتم.قلبم ازاندوه لبریز شد و گریه کردم .آن دو فصل از یوحنا را سه بارخواندم می دانستم که دوست ایرلندیم زندگی پاکی داشتبنابراین از خود پرسیدم اگر مسیح زندگی اورا چنان پاک و با صفا ساخته است آیا همین کار را در زندگی من هم میتواند بکند.؟بااین که به عیسی ایمان نداشتم ولی تصمیم گرفتم که او را آزمایش کنم.پس دعا کردم ای عیسی مسیح اگر تو نجات دهنده هستی مرا دریاب وزندگیم را تغییر بده.به رازونیاز خود ادامه دادم وگفتم که دیگر نمی خواهم عمرم را باکشیدن سیگار نوشیدن مشروب وهرزگی بگذرانم.می خواستم ازروی صداقت زندگی کنم و به تاً مین معاش خانواده کمک کنم. به عیسی دوماه وقت دادم وعهد کردم که دراین مدت از دستورات کتاب مقدس اطاعت کنم.اگر عیسی توانست دراین دو ماه مرا عوض کند به او قول دادم که تمام بقیۀ عمرم را ازاوپیروی واطاعت کنم .از همان شب با سیگارو فیلمهای کثیف ودیگر عادات زشتم وداع کردم.خدا واقعاً زندگیم راعوض کردومرا پاک ساخت.من درتمام مدت سربازی کوشش کرده بودم که سیگار را ترک کنم ونتوانسته بودم .حالا قلبم از شادی سرشار بودو به خودم احترام می گذاشتم.چون شخصیتم به تمامی معنی دگرگونی یافته بود.دو ماه موعود گذشت ودیگر اکنون می دانستم که دیگر به آندوران نکبت بار گذشته برگشتنی نیستم.تغییری که در سراسر وجودم ایجاد شده بود کاملاً یک معجزه به تمام معنی بود.آن وقت به پیشگاه عیسی مسیح اینطور دعا وسپاسگزاری کردم: حالا میدانم که واقعاً نجات دهندۀ من هستی تو پاک کنندۀ قلبم از گناه میباشی از تو می خواهم که خداوند همۀ جنبه های زندگی من باشی.قلب من که لبریز از پندارهای بد بود اکنون از عشق به خدا،زندگی ودیگران سرشار شده است.بی تردید میپذیرم که کشته شدن تو برای پرداخت مجازات گناه من ورهایی من از اسارت من از گناه بود.خداوندا ترا برای همۀ اینها شکر میکنم.اکنون زندگیم مسیر تازه ای یافته بود.حالا موقعی دوستان قدیم می آمدند که برای شرکت در خوشیهای زود گذر و مضرشان ببرند می گفتم که پدرم اجازه نداده که دست به چنین اعمالی بزنم.با تعجب می پرسیدند "این پدر تا حالا کجا بوده که ما حتی اسمش را هم نشنیده ایم ؟ میگفتم اسمش عیسی مسیح است.آنان فکر می کردند که من دیوانه شده ام.یک روز بدیدن پدرم رفتم به او گفتم : از اینکه در گذشته از حرف او سرپیچی کرده بودم چقدر متئاسف بودم وداستان مسیحی شدنم را برای او تعریف کردم.دوست من شک نداشته باش که عیسی مسیح نجات دهندۀ همۀ ماست به او ایمان داشته باشید..
0 نظرات:
ارسال یک نظر