شهادت زندگی استیفان
پدر آسمانيمان را در نام خداوندمان عيسي مسيح از ازل تا ابد جلال باد.
برادران و خواهران ايمان دار:
من و همسرم حدود دو سال پيش مسيحي شده و از صميم قلب خوشحاليم كه نام خداوندمان عيسي مسيح بر ماست و غير از اين هيچ افتخار ديگري نداريم.
چند سال پيش من با همسرم ازدواج كردم و پس از مدتي بنا به دلايلي بچه دار نشديم، تمام دكتر ها قطع اميد كرده بودند و ما هم اين شرايط را تا حدودي پذيرفته بوديم، تا كريسمس 2003كه ما براي بازديد خواهران و برادران ديني خود به يك صومعه رفته بوديم. پس از باز گشت از آنجا همسرم متوجه شد كه باردار است، در اولين لحظه كه من اين خبر را شنيدم در پوست خود نمي گنجيدم و بي نهايت شاد بودم كه مسيح به من گناهكار نظر لطف انداخت و در هفته تولدش به من هديه اي با ارزش داد.
همه چيز تا چهار ماه و نيم خوب پيش رفت، تا اينكه همسرم در اثر زكام شديد، عفونت مثانه گرفت و مدت 5 روز در بيمارستان بستري شد و پس از آن به خانه آمد ولي عفونت كاملا بر طرف نشده بود.
همسرم مجددا به دكتر مراجعه كرد و او داروي جديدي را تجويز كرد.عصر همان روز من از محل كارم به منزل آمدم و نسخه او را گرفتم تا به داروخانه ببرم و دارو را بگيرم، وقتي به خانه برگشتم، همسرم را ديدم كه از درد به خود مي پيچد و درد امانش نمي دهد، سريْعا اورژانس را خبر كردم و آنها آمدند و همسرم را بردند.
وقتي به بيمارستان رسيد يم، دكتر پس از سونوگرافي گفت:”فرزندتان پسر بوده و متاسفانه ضربان قلب ندارد”! من كه شكه شده بودم از دكتر خواهش كردم كه مجددا ببيند و او پنج بار سونوگرافي كرد و نتيجه همان بود كه اولين بار به من گفت.
عجب درد سنگيني! نمي دانستم خودم را كنترل كنم يا به همسرم كه از درد به خود مي پيچيد دلداري بدهم ؟ اما مشكل بعدي اين بود كه فشار خون همسرم پايين بود و كليه و مثانه اش هم از كار افتاده بود. پزشكان جمع شدند تا تصميم بگيرند كه چه بايد بكنند. آنها تلاش كردند كه فشار خون را به حدي برسانند كه بتوانند شروع به عمل كنند، اما اين كار تا روز بعد طول كشيد و جسد بچه توليد عفونت شديد كرد و در جريان خون افتاد و تمام بدن همسرم را مسموم كرد.
پزشكان دست به كار شدند، دقيقا روز سالگرد ازدواجمان پشت اتاق عمل منتظر بودم، پريشان و مضطرب و دعا كنان، در بيمارستان كليساي كوچكي بود كه بارها به آنجا رفتم و دعا كردم و مزامير خواندم، از خداوندمان عيسي مسيح خواستم به من صبر بدهد و خواستش را براي ما به اجرا گذارد، با اين ايمان كه او ما را دوست دارد و عاشق ماست و ما را در هر شرايطي تنها نمي گذارد.
به راهروئي كه اتاق عمل در آن قرار داشت بر گشتم، حدودا 5 ساعت بود كه پاره تنم در اتاق عمل بود، پرستاران وپزشكان مي آمدند و مي رفتند، احساس كردم اتفاقي افتاده و سريعا آيفون اتاق عمل را زدم و از آنها خواهش كردم كه بيايند و به سئوالات من پاسخ بدهند. يكي از پزشكان آمد و من در چشمانش ترس و اضطراب را ديدم و قبل از اينكه شروع به حرف زدن بكند به او گفتم: لطفا بگوئيد چه اتفاقي افتاده است؟ او گفت:” متاسفانه همسر شما الان در كوما است، تمام بدنش پر از عفونت و كليه ها و قلبش كار نمي كند و شش هايش هم پراز آب
شده ”! من گفتم : خواست مسيح هرچه باشد همان شود، مجددا گفت:” اينجا آلمان است و ما تمام تجهيزات پزشكي را داريم، البته شانس زنده بودن همسرتان سي در صد است“! گفتم: ما همگي ابزار دست مسيح هستيم.
دكتر مجددا به اتاق عمل مراجعه كرد و حدود پانزده دقيقه بعد پزشك سر تيم جراحي آمد و گفت براي لحظه اي بيا تو و همسرت را ببين، من رفتم و او را ديدم، تا بحال اينگونه او را نديده بودم، چهره اش كاملا تغيير كرده بود و قلب و ريه اش با ماشين كار ميكرد، صورتش را با دستهايم نوازش دادم و صليبي بروي پيشانيش كشيدم و به زبان آلماني گفتم: نجات دهنده ما مسيح است، مسيحي كه آسمان و زمين را آفريد.
پزشكان گفتند:” بايد او را به بخش مراقبتهاي ويژه ببريم كه در بيمارستان ديگري است “، و ترتيب حمل او را با آمبولانس تا بيمارستان ديگر دادند، توضيح اينكه اين اتفاق در روز چهارشنبه روي داد.
من سريعا كشيشمان را تلفني در جريان گذاشتم و او هم همه خواهران و برادرانمان را مطلع كرد، همه و همه شروع به دعا كردن نمودند، در خيلي از مراسمهاي عشاي رباني ايمان داران براي ما دعا كردند، من هم درتمام وقت مزامير مي خواندم و با سرورم و ناجي مان راز و نياز مي كردم.
كشيشمان سريعا به بيماستان آمد و مراسم خاصي را كه براي بيماران بجا مي آورند را براي همسرم انجام داد. در آن بيمارستان هم كليسايي بود كه براي مراسم عشاي رباني به آنجا مي رفتم. با كشيش آن بيمارستان از طريق كشيشمان رابطه بر قرار كردم و به او گفتم كه نمي توانم به خانه بروم چون بدون همسرم خانه ام سرد است، او اتاقي را در بيمارستان در اختيار من گذاشت با تمام امكانات و با پزشك بخش مراقبتهاي ويژه هم صحبت كرد تا هر زماني كه خواستم به ديدن همسرم بروم، من خداوندمان را شكر كردم كه اين امكانات را به من داد!
از آن چهارشنبه من در بيمارستان ماندم و وقتم را به دعا و ملاقات همسرم گذراندم، عده اي از خواهران و برادران ايمان دار هم به ملاقات من آمدند و مرا دلداري دادند و مرا چند باري براي هوا خوري به بيرون بيمارستان بردند و در مشكلات من شريك شدند، خداوند خودش به آنها بركت دهد.
علائم بهبودي در همسرم كم كم هويدا شد و همه و همه شكر گذار بوديم كه سرورمان، شبان اعظم دعاهايمان را بي جواب نگذاشت و پاسخ داد.
از شما خواننده عزيز تقاضا مي كنم كه به اين قسمت خوب دقت فرمائيد!
همسرم چند روز در كوما بود و صبح روز يكشنبه- روز رستاخيز خداوندمان- پس از اينكه از كليسا برگشتم همسرم را بروي تخت با چشماني باز ديدم !!! او از من پرسيد:“ كجا هستم و چند وقته كه اينجام؟” گقتم: همه چيز خوب است و ما بزودي به خانه باز مي گرديم. همسرم سريعا گفت:“بچه مان چه شد”؟ گفتم : مسيح داد و مسيح گرفت، و ديگر چيزي نپرسيد.
او به من گفت:“تمام وقت گربه سياهي را مي ديده كه از پشت پنجره اتاقش به او نگاه مي كرده”! گفتم: اينجا طبقه سوم است و گربه اي هم پشت پنجره نيست. همسرم عكسي از مسيح را دوست دارد كه خوشبختانه من آن را داشتم و كنار تخت چسباندم و آرام آرام به او گفتم كه در اين چند روز چه اتفاقي افتاده است.، روز بعد از آن گربه سياه پرسيدم و او گفت ديگر او را نديده است. پس از آن همسرم 15 روز در بيمارستان بستري بود و بعد از آن سالم به خانه باز گشت.
جنازه پسرمان را كشيش بيمارستان غسل تعميد داد و او را ساموئل ناميد، اين نامي بود كه همسرم قبل از اين واقعه براي پسرمان در نظر گرفته بود(قرار بود اگر دختر باشد او را حنا و اگر پسر باشد ساموئل نام گذاري كنيم).
اين داستان را در نيمه شبي مينويسم، مينويسم تا من هم شاهدي باشم بر مرگ و رستاخيز خداوندمان عيسي مسيح، تا شاهدي باشم از عشق بي حد و مرز او نسبت به نوع بشر، مي نويسم چون به او ايمان دارم، مسيح ناجي ماست.
باميد آن روزي كه تمام مردم دنيا پيامش را با جان و دل بپذيرند و صلح و آرامش قلبي و آن تسلي بخش يعني روح القدس را در يابند، آمين.
استيفان - ف از آلمان
0 نظرات:
ارسال یک نظر